انگیزشی A.A



#داستان_کوتاه

کلاس اولی که بودم یک روز بایکی از بچه های کلاسمان دوست شدم ، کلی باهم توی حیاط مدرسه بازی کردیم .
روز بعدش از خانه شان برایم هدیه آورده بود ، یک هواپیمای آبی و قرمزِ پلاستیکی .
آن روز حالم خوب بود و کلی ذوق داشتم که آن را به خانه ببرم و با آن بازی کنم .
به خانه که رسیدم، از کیفم بیرونش آوردم و با افتخار، به همه نشانش دادم، آنقدر این هدیه برایم جذاب و خواستنی بود که مدام نگران بودم خراب شود و از ترسِ خراب شدنش آن رابه مادرم دادم تا بالای طاقچه بگذارد وخیالم راحت باشد .
فردایش که به مدرسه رفتم دوستم آمد جلو، سرش را پایین انداخت و گفت "مادرم گفته هواپیما را بیاور، لطفا هدیه ام را پس بده"
یادم نمی رود که چقدر بغضم گرفته بود، من حتی با آن بازی هم نکرده بودم! ولی سنم به این حرف ها قد نمی داد که بگویم هدیه را که پس نمی گیرند! فردا هواپیما را به او برگرداندم اما وقتی دیدم آن را برد و به دوستِ جدیدش هدیه داد بغضی که از روز قبل نگه داشته بودم ترکید .
همان روز فهمیدم که آدم ها زود عوض می شوند، که نمی شود روی آدم ها و حرف هایشان حساب کرد .
از آن روز، تا جایی که می شد از کسی هدیه ای نپذیرفتم، از کسی چیزی نخواستم و اجازه ندادم که کسی دلخوشی ام را بسازد. من شادی هایم را منوط به بودنِ آدم ها نکردم؛ چون دوست نداشتم وابسته و دلخوش که شدم؛ دلخوشی ام را از من بگیرند یا برایِ معذوریت ها و رفتنشان، بهانه و دروغ به هم ببافند .
اجازه نمیدهم آدم هایِ بلاتکلیف، واردِ زندگی ام شوند، چون می دانم دلخوش به بودنشان که شدم، می روند .
آدم ها را قبل از اینکه دروغ بگویند، کنار می گذارم و قبل از اینکه بروند، می روم .
من دلخوشی هایم را رویِ مدارِ خودباوری ام تنظیم کرده ام و با خودم عهد کرده ام چیزهایی را که می خواهم، خودم به دست بیاورم، حتی اگر بهایِ رسیدن به آنها سنگین باشد !
به سالهای کودکی تان برگردید، اتفاقاتی که یادتان مانده همه شان درس های بزرگی دارد .
شما حواستان نیست که همان اتفاقاتِ مهمِ دیروز، چقدر رویِ مسیر و شخصیتِ امروزتان تاثیر داشته
هیچ خاطره ای بی حکمت نیست !
کمی عمیق تر خاطراتتان را مرور کنید .

#تیم_انگیزشیAA

اگر از ما در شبکه های اجتماعی حمایت کنید باز هم از این داستان ها می گذاریم.

ما را دنبال کنید.


#داستان_کوتاه

شغل مردی تمیز کردن ساحل بود.
او هر روز مقدار زیادی از صدف های شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع آوری می کرد و مدام به صدف ها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند. او باید هر روز آن ها را روی هم انباشته می کرد و همیشه این کار را با نیتی انجام می داد.

روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدف های بدبو درست کرده بود، خلاص کند. او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت و همه آن صدف ها را به قیمت ناچیزی به آن دوست فروخت.

یک سال بعد، آن دو مرد یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به خانه ی او بروند. وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمی توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانستی چنین ثروتی را در این مدت کوتاه بدست آوری؟

مرد ثروتمند پاسخ داد: من هدیه ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو می داد و تو قبول نمی کردی. در تک تک صدفهای نفرت انگیز تو، مرواریدی نهفته بود.

بیشتر وقت ها هدیه ها و موهبت های الهی در بطن مشکلات نهفته اند، این ما هستیم که با ناسزا گفتن و ملامت کردن مشکلات این موهبت ها و فرصت ها را از دست می دهیم.

#تیم_انگیزشی_A_A

ما را دنبال کنید.


#داستان_کوتاه

روزی اسب پیرمردی فرار کرد ، مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم!

فردا اسب پیرمرد با چند اسب وحشی برگشت.
مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم!

پسر پیرمرد از روی یکی از اسب ها افتاد و پایش شکست.
مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم!

فردای آن روز از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند ، به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.
مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم!

زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است ، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد.
از کجا معلوم؟!

#تیم_انگیزشی_A_A

ما را دنبال کنید.


مردی تاجر در حیاط  قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟

درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…

مرد تاجر به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.

از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.

مرد تاجر در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.علت شادابی اش را جویا شد.

گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً در من زیبایی خاصی دیده یا در من ویژگی منحصر به فردی دیده که خواسته است  من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم.

#تیم_انگیزشیA.A

لطفا با اشتراک گذاری و نظر دهی به مطالب ما را حمایت کنید.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ahmadi54 طراحی فضای سبز تهران گاردن پایگاه اطلاع‌رسانی طلاب مدرسه علمیه بروجن nuclear engineering venosgrafikc هدهد، پیام آور عشق و فرزانگی سایت لذت دانایــی تاریخ فرهنگ و تمدن اسلام و ایران resspermonon پژوهنده گان