#داستان_کوتاه

روزی اسب پیرمردی فرار کرد ، مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم!

فردا اسب پیرمرد با چند اسب وحشی برگشت.
مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم!

پسر پیرمرد از روی یکی از اسب ها افتاد و پایش شکست.
مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم!

فردای آن روز از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند ، به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.
مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم!

زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است ، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد.
از کجا معلوم؟!

#تیم_انگیزشی_A_A

ما را دنبال کنید.

داستان کوتاه شماره یک

داستان کوتاه شماره سه

داستان کوتاه شماره دو

داستان کوتاه شماره چهار

پیرمرد ,چقدر ,گفتند ,معلوم ,شانسی ,خوش ,از کجا ,گفتند چقدر ,پیرمرد گفت ,گفت از ,مردم گفتند ,چقدر بدشانسی پیرمرد

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

موسسه رساله یار بلاگی برای فایل ها سکوت گروه قرآن وپیامهای آسمان استان هرمزگان شاید این بار... باغ سپیدار تحصیل شادی مطالب اینترنتی هنرستان دکتر حسابی فر د یس fasleruyeshitc