#داستان_کوتاه

شغل مردی تمیز کردن ساحل بود.
او هر روز مقدار زیادی از صدف های شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع آوری می کرد و مدام به صدف ها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند. او باید هر روز آن ها را روی هم انباشته می کرد و همیشه این کار را با نیتی انجام می داد.

روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدف های بدبو درست کرده بود، خلاص کند. او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت و همه آن صدف ها را به قیمت ناچیزی به آن دوست فروخت.

یک سال بعد، آن دو مرد یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به خانه ی او بروند. وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمی توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانستی چنین ثروتی را در این مدت کوتاه بدست آوری؟

مرد ثروتمند پاسخ داد: من هدیه ای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو می داد و تو قبول نمی کردی. در تک تک صدفهای نفرت انگیز تو، مرواریدی نهفته بود.

بیشتر وقت ها هدیه ها و موهبت های الهی در بطن مشکلات نهفته اند، این ما هستیم که با ناسزا گفتن و ملامت کردن مشکلات این موهبت ها و فرصت ها را از دست می دهیم.

#تیم_انگیزشی_A_A

ما را دنبال کنید.

داستان کوتاه شماره یک

داستان کوتاه شماره سه

داستان کوتاه شماره دو

داستان کوتاه شماره چهار

ها ,صدف ,های ,روز ,مرد ,کوتاه ,ها را ,را از ,هر روز ,صدف ها ,که با

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود سرا منزل لیلی کتاب کنکور دلتا کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. محتاج عشق engineerss دست نوشته های من یاران خراسانی جانم فدای رهبر شرکت سروش زیست شریف tamirkar20